شاعر: محسن حنیفی


 

به غمزه‌ای نظرت صد مه و ستاره کشید

نظاره تو ابوحمزه و زراره کشید

غریب هستی و چون مادرت نشد آقا

سر مزار شما گنبد و مناره کشید

به زخم‌های دلت مرهمی نشد پیدا

که زهر از جگرت طرح پاره پاره کشید

تو را میان دعا، بی نمازها بردند

تو را پیاده به کوچه یکی سواره کشید

میان کوچه تن خسته‌ات زمین تا خورد

نکرد رحمی و دشمن تو را دوباره کشید

سریع خانه برو دختر تو ترسیده است

که ارث مادریت را کسی شراره کشید

گرفته خانه تو رنگ خیمه‌های حسین

دوباره گریه چشمت به سوگواره کشید

دوباره آتش و خیمه غروب عاشورا

دوباره کرببلا را به استعاره کشید

تمام اهل و عیالش فرار می‌کردند

و دختری که خودش را به یک کناره کشید

به چند زخم پدر مرحمی ز گریه گذاشت

دوباره در بر خود جسم پاره پاره کشید

به پیش پیکرش از دشمنی شکایت کرد

که معجر از سر و از گوش گوشواره کشید